بهانه...

ساخت وبلاگ
چیزهایی هست
 
خیلی بدتر از تنهایی.اما سال ها طول می کشد تا این را بفهمی.وقتی هم که آخر سر می فهمی اش، دیگر خیلی دیر شده.
و هیچ چیز بدتر از خیلی دیر نیست.

چارلز_بوکوفسکی

بهانه......
ما را در سایت بهانه... دنبال می کنید

برچسب : بدترین, نویسنده : badbordeha بازدید : 130 تاريخ : دوشنبه 30 مرداد 1396 ساعت: 18:26

یه گل کاکتوس قشنگ تو خونه ام داشتم،اوایل بهش میرسیدم،قشنگ بود و جون دار،کم کم فهمیدم با همه بوته هام فرق داره،خیلی قوی بود،صبور بود،اگه چند روز بهش نور و آب نمیدادم هیچ تغییری نمیکرد،منم واسه همین خیلی حواسم بهش نبود به خیال اینکه خیلی قویه و چیزیش نمیشه،هر گلی که خراب میشد میگفتم کاکتوسه چقدر خوبه هیچیش نمیشه اما بازم بهش رسیدگی نمیکردم...تا اینکه یه روز که رفتم سراغش دیدم خیلی وقته که خشک شده،ریشه اش از بین رفته بود و فقط ساقه هاش ظاهراشو حفظ کرده بود،قوی ترین گل ام و از دست دادم چون فکر کردم قویه و مقاوم...مواظب قوی ترین های زندگی امون باشیم ما از بین رفتنشونو نمیفهمیم چون همیشه یه ظاهر خوب بهانه......
ما را در سایت بهانه... دنبال می کنید

برچسب : کاکتوس, نویسنده : badbordeha بازدید : 118 تاريخ : دوشنبه 30 مرداد 1396 ساعت: 18:26

سلام به همه دوستای خوبم .. خصوصا یه نفر.. همونیکه   دلم براش تنگ شده..  همونیکه قلب کوچیکش خیلی شکسته .. همونیکه  چشمای ناز و  خوشکلش رو دوس دارم.....همونیکه الان توو فکر زانو دردشم . مهربونم  ... بانوی باران من... ....یکی از دسوتان ( دقیقا دسوتان)  که بنده نمیشناسمش پیغام دادن که   """ (( میشه واسم پست بزاری وبم پاک شدهمن تورومیشناسم؟)""""  من که نمیدونم وب شما چی هست که پیغام بزارم.. و  اینکه من هم شمار و نمیشناسم و این یعنی اینکه احتمالا شما  بنده رو با یکی دیگه اشتباه گرفتی دوستی دیگه پیام داده "(("سلام ))"""        !!!!    خو علیکم السلام . حدااقل اسمی ، ادرسی چیزی میذاشتی ...  اسمس نیست بهانه......
ما را در سایت بهانه... دنبال می کنید

برچسب : سلام, نویسنده : badbordeha بازدید : 109 تاريخ : دوشنبه 30 مرداد 1396 ساعت: 18:26

بعضی وقتها ادم به یه چیزای الکی حساس میشه... تا میبنه.. تا میشنوه.. تا حس میکنه..  یجوری میشه...دلشوره میگیره... الان حساسیتم به پیاز توو غذا کم شده.. ولی هر روز به اسم میلاد حساس تر میشم .. نمیدونم دست خودم نیست....

پ ن: البته قابل توجه تموم کسانی که اسمشون میلاد هستش..قصد جسارت نداشتم موضوع یکمی شخصیه ..وگرنه همه اسامی و آدمها دارای احترام هستن..

بهانه......
ما را در سایت بهانه... دنبال می کنید

برچسب : حساسیت, نویسنده : badbordeha بازدید : 124 تاريخ : دوشنبه 30 مرداد 1396 ساعت: 18:26

پلان اولهفته دوم بود ، ساعت حدود سه و نیم صبح (همون نصف شب ) بود که مسئول شیفت بیدار باش داد. حدود 15دقیقه طول کشید تا همه بچه ها آنکادر بشن و برن توو صف رژه... سرهنگ زارع با اون سیمای زمخت و قد بلند و شکم 120 سانتی متری و بوی دهان از پشت  میله های پنجره اتاق فرماندهی داشت همه مارو می پایید... پلان دوم همگی برای انجام رژه به صف شدیم.. 1...2...3...یک 1..2....3...دو 1....2..3....سه... بجنب سرباز... بجنب  مرده شور اون ریختت رو ببرم.. 1..2...3.. چهار.... هوووی  بی پدر  درست راه برو برو توو  صف.. مگه تو حییوونی پلان سوم بعد از حدود یک ساعت دویدن و نرمش و  کلاغ پر و ...  روانه میدان تیر شدیم. هر نفر بهانه......
ما را در سایت بهانه... دنبال می کنید

برچسب : میدان, نویسنده : badbordeha بازدید : 116 تاريخ : دوشنبه 30 مرداد 1396 ساعت: 18:26

کیفم رو گذاشتم کنار پایه میزکارم.. کتم رو درآوردم  و روی پشتی صندلی گذاشتمش.. دیدم همکارها  همه سرشون توو کار خودشونه... آقا سید سلام کرد و چایی رو روی میز همه گذاشت.. واسه من چایی نبود... یکی از همکارهای تیکه پرون گفتش واسه سرباز ما چایی نیاوردی سید... سید برگشت .. گفت : آقا مهندس لیوان و چاییشون مخصوصه.. براشون جدا گونه میارم..

وقتی برگشت عطر هِل کل فضا رو پر کرد با همون لیوان همیشگی...

پ ن : ممنونم سید .... خیلی چسبید

بهانه......
ما را در سایت بهانه... دنبال می کنید

برچسب : چایی, نویسنده : badbordeha بازدید : 113 تاريخ : دوشنبه 30 مرداد 1396 ساعت: 18:26

خیلی گرم بود...  معمولا دوست دارم طبقه دوم تختهای دونفره  بخوابم.. خوابم نمیگرفت.. دیدم یکی از بچه ها هم سرش را زیر بالشت انداخته انگار اوهم خوابش نمی برد.. اروم از تخت اومدم پایین و رفتم کنار تختش.. دستم رو گذاشتم روی شون اش گفتم بیداری؟ با صدای مبهم گفت آره... حدود ساعت یک بود... بچه ها همگی 9:30 میخوابیدن..  زیر بالشتش یک نایلون مشکی بود انگار دیده بودمش.. گفتم این چیه صادق؟ سریع قاپیدش و گفت هیچی!!! گفتم صادق این سم موش رو از آشپزخونه آوردی؟؟ بغض کرد...گفت آقا س.ع  یه مشکلی برام پیش اومده ازت میخوام کمکم کنی ...گفتم باشه  به شرطی که اون نایلون رو بدی...کیسه رو گرفتم ، بهش گفتم بخواب دوساعت بهانه......
ما را در سایت بهانه... دنبال می کنید

برچسب : ناگهان, نویسنده : badbordeha بازدید : 108 تاريخ : دوشنبه 30 مرداد 1396 ساعت: 18:26

ساعت 7:30 با تاخیر بیدار شدم   بدو بدو لباس پوشیدم و  تونستم سریعا از خونه بزنم بیرون جوری که بتونم خودمو به قطار برسونم... از بلوار که رد شدم  پیر مردی داشت کنار بلوار یخ میفروخت .. وو روی یک مقوای ضخیم کارتونی با رنگ قرمز نوشته بود یخ  اعتنایی نکردم  چون به شدت عجله داشتم... به قطار رسیدم و رفتم سمت تهران ...ساعت کار یتمام شد کمی با آقای دکتر حرف زدم و حدود نیم ساعت  بعد از ساعت کاری  بیرون اومدم.. تا برسم به ایستگاه بی آر تی حدود سیصد متر فاصله بوود فندک رو از جیبم درآوردم و سیگار  مگنا قرمز رو که یکی توو پاکتش مونده بود رو روشن کردم... هر کام که به سیگار میزدم یه حادثه ایی از روزمرگیهای خو بهانه......
ما را در سایت بهانه... دنبال می کنید

برچسب : فروش, نویسنده : badbordeha بازدید : 116 تاريخ : دوشنبه 30 مرداد 1396 ساعت: 18:26

 پشت دار قالی نشتن و گره زدن  کار سختیه... هنر میخواد .. ذوق می خواد.. با کلی امید و ارزو  میبافی دارق میکشی .. قیچی میزنی .. کوجی میانه را  تنظیم میکنی .. فرشت رنگ  میگیرد.. جان میگیرد.. ذوق میکنی... شاید بعد از بریددار قالی حتی رقص و پایکوبی کنی... اما فرش ازآن تو نیست... کمی بعد آنرا از تومیگیرند.. اما تمام تن تو پُر است از پرزهای تارو پودی که به هزار ترانه آنرا زمزمه کرده ایی و بافتی اشان.. آآه .. چقدر دردناک است  که خستگی از تنت درنرود .. هنوز اشتیاق دیدن آن فرش را در دل بپرورانی ولی  باید بری سراغ فرش بعدی.... تابلو ایی دیگر.... اما باز همان شعرها را می سرایی .. همان شوق را دوباره میگیری بهانه......
ما را در سایت بهانه... دنبال می کنید

برچسب : دستکش, نویسنده : badbordeha بازدید : 120 تاريخ : دوشنبه 30 مرداد 1396 ساعت: 18:26

از اینکه کنار پنجره بنشینم خسته بودم..چون هر روز همین ساعات میدیدمش با همان دستبند سبز  وقتی دستهایش را روی موهای بلندش میکشید... داشتم کم کم دلشوره میگرفتم.. مبادا امروز خانه نباشد.. مبادا امروز رفته باشد جایی... اما نه صدایی شنیدم.... کمی آن طرف تر رفتم... از لای پرده میتونستم ببینمش... به ناز و کرشمه اش نگاه کردم .. در دل میگفتم کاش بشود سرم را روی شانه اش بگذارم...نزدیکتر شد... پنجره رو باز کرد و کمی پرده را کشید.... کمی بیرون را نگاه کرد.. نفس عمیقی کشید... و به داخل اتاق برگشت... پشت سرش وارد اتاقش شدم... تابلوهای نقاشی.. آبرنگها و رنگهای روغنی  ... هندزفری پیچ در پیچش روی تخت... در کمد بهانه......
ما را در سایت بهانه... دنبال می کنید

برچسب : بهانه, نویسنده : badbordeha بازدید : 128 تاريخ : دوشنبه 30 مرداد 1396 ساعت: 18:26